الا ! ای رهگذر منگر چنین بیگانه بر گورم
چه می حواهی چه می جویی در این کاشانه عورم
چسان گویم ؟ چسان گریم ؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمیدانی چه می دانی ؟ که آخر چیست منظورم ؟
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم !
کجا می خواستم مردن ؟! حقیقت کرد مجبورم !
فتادم در شب ظلمت به قعر خاک پوسیدم
ز بسکه با لب محنت زمین فقر بوسیدم
همان دهری که با پستی بسندان کوفت دندانم !
بجرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم !
بجای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی :
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی !
بفرمان حقیقت رفتم اندر قبر با شادی،
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی ! ...